˙·٠•●♥عاشقان ظهور ♥●•٠·˙
اینجا بهشت سرخ بدنهای بی سر است اینجا نگارخانهی گلهای پرپر است اینجا منا و مشعر و بیت الحرام ماست اینجا حریم قرب شهیدان داور است اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است اینجا به جای جامهی احرام ما به تن زخم هزار نیزه و شمشیر و خنجر است اینجا دو طفل زینبم افتد به روی خاک اینجا به روی سینهی من قبر اصغر است اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان گرد و غبار کرب و بلا مُشک و عنبر است اینجا چو آفتاب سرم بر فراز نی بر کودکان در به درم سایه گستر است اینجا تنم به زیر سم اسب، توتیا اینجا سرم به دامن شمر ستمگر است اینجا به جای جای گلوی بریدهام گلبوسههای زینب و زهرای اطهر است اینجا به یاد العطش کودکان من هر صبح و شام دیدهی میثم، ز خون تر است
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
کیست این سینه سپر همچو حیدر با وقار می کند با غرشش دشمن از هر سو فرار هر زمان با یک رجز با تمامِ قوّتش در حرم آرامشی می نماید برقرار با دو چشمانِ ترش لحظه لحظه می زند بوسه ای بر مشکِ آبِ با فغان و با فکار کیست این شیرِ غَدَر، پاسبان خیمه ها بر شهنشاهِ غریب، اوست تنها غمگسار کیست او زینب دلش هر کجا دنبال اوست چشم زینب بهرِ او، می شود ابرِ بهار او که باشد این چنین سوی میدان می رود لرزه افتد بر دلِ دشمنانِ نابکار رفته تا آب آورد بهرِ طفلانِ عطش گر نیاید جان دهد این حرم از انتظار شاهِ مردی و ادب، عشق و ایمان و وفا نامش عباسِ علی، کربلا را تکسوار شاعر : حسن فطرس
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
آقا به حقِ چشمی، که غرقِ خون ز تیره هر ساله تو تاسوعا دلم برات می گیره پر می زنه دلِ من به علقمه دمادم لحظه ی جون دادنت آقا می آد به یادم وقتی می آد به یادم که مرغ دل رها شد لحظه ای که یا عباس دستِ شما جدا شد وقتی می آد به یادم که ناله سر می دادی از روی زینِ اسبت سر رو زمین نهادی وقتی می آد به یادم ز مشکت آب می ریخت سرشک تو برای طفلِ رباب می ریخت وقتی می آد به یادم که با نوای خسته نقش زمین شدی و فرقِ سرت شکسته خاک پر از خون و اشک، علقمه بسترت بود ناله ای رو شنیدی که آه مادرت بود می گفت منم فاطمه مادر تو یاسِ من قربون قد و بالات حضرتِ عباسِ من چرا قدت شکسته همچو قدِ کمانم قصه ی مشک پاره از تو چشات بخوانم بعد تو روز حرم تاریک دیگه چون شب وای از حسین تنها وای از نگاه زینب شاعر : حسن فطرس
اين مطلب را به اشتراک بگذاريد :
درباره وبلاگ گفتم که از فراغت عمریست بی قرارم گفت از فـــراق یاران من نیز بی قرارم گفتم به جز شما من فریاد رس ندارم گفتا به غیر شیعه من نیز کس ندارم گفتم که یاوررانت مظلوم هر دیــارند گفتا مرا ببینند مظلــــــــــوم روزگارم گفتم که شیعیانت در رنـج و در عذابند گفتا به حال ایشان هر لحظه اشکبارم گفتم که شیعیانت جمعند به یاری تو گفتا که من شب و روز در انتظار یارم گفتم به شــــیعیانت آیا پیـــــام داری گفتا که گفته ام من هر دم در انتظارم گفتم که ای امامم از ما چرا نهانــــــی گفتا به چشم محرم همواره آشکارم گفتم به چشم انوار آیا که پا گـــذاری گفتا که شستشو ده شایدکه پا گذارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
|
||
|